از دیار های ظلمت کوچ کردم
به دیار نا آشنا
خسته از تنهایی و زندگی
از یاران بی وفا
از شماتت اعداء
از تگرگ های بردگی
سینه خیز، در آبراه دلپسندان
درون خانه ی غربت
اتاق هایش نالان
و فضایش نگران
و آب هایش جوشان
همه جایش زندان
از رگ شاخه های قلبش خون سیاهی فوران
تحملش سخت
کوله بارم را بر بستم
با آه بر روی صفحه ی روزگار
سروده ای را آغاز
و ایده ای را باز
و غم نامه ای با آواز
وتار های دلم را ساز
با نفس لرزه ام نوشتم
میهمانی خوشی هایتان را
در این محفل قشنگ
و سروده های رنگارنگ
مهر دلم زدم
و نهال درختی کاشتم
باغهایی پرورش دادم
با درخت های گوناگون
گشت و گذارم میان بوته زارهای آن
اوقات فراغتم گرفته
درد هایم با پرستو ها پرواز
تاریکی ها روز شدند
و روزها دریا
کشتی آرزوهایم از دوریش پیدا
با گل و بلبلان زیبا
زیاد نغمه خوانم
وبه یاد دیار غربت صنمی ساختم
و در میدان صمیمیت انداختم
پرنده ها چه چه زنان
و شکوفه ها و گلها شادمان
روز گار از خورشید دلم تابید
وغروبی آغاز کرد
غروب تنهایی دوباره
گرد و غبار غم ها ماتم زده
کلاغها کوچ کنان
کلبه ی دلم را یافتند
و در آسمانش سایه ای انداختند
و شکوفه های دلم را نوک زدند
لکه های کبودی بر تنه ی زخم خورده ام ایجاد
بدون آه و فریاد
با دست بوس روزگارم ساختم
و کنایه ها و زور را دور انداختم
از آن بی رحم های خفته در امان
گل و باغستانم را ویران
غار غار کنان
همه جا لانه زده
و خانه ی دلم را پله ی آرزوهایش کرده
و سعی و تلاشم را بر باد برده
مشکلم بی درمان
امان از این زمان
بسوزم و آباد کنم یک جهان
من فدای این مرغان
اینجا دگر جای ماندن نیست
اینجا دگر دل به بستن نیست
اینجا دگر جای دست بوسان روزگار
و دور افتادگان کردگار
جای مرغان بی ستا ر
در این قصر و زیر سلطه ی دربار
جای زبان دراز بی دهان و دهن بستگان
مثل یه دانه خرمایی در بهتان
یکی یکی از درختش آویزان
من می روم از این سرزمین
گذرم به دیار غربت نزدیک
و رفتنم عن غریب
امانت هایی دارم که به دلهای پاک می سپارم
زور گویی دست بوسان روزگار را در لوحه ی دلم می نگارم
خدا حافظ دلهای آزاده
خدا حافظ ای نقاشان خیالی آرزوها
جاسم ثعلبی 28/09/1390
:: برچسبها:
کلاغ های سیاه ,
:: بازدید از این مطلب : 1643
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3